ترک من دی به رهی مست و خرامان بگذشت


حال چندین دل آسوده ز سامان بگذشت

خلق دریافت به بویش که همو می گذرد


کرد غمازی خود، گر چه که پنهان بگذشت

دیدم آن روی چو خورشید و زدم عطر که تا


نرود او و شنید و خوش و خندان بگذشت

شب ز خونابه دل خاک درش می شستم


کامد اندر دل من ناگه و گریان بگذشت

دی همی گفت که جامه هدر از دیدن من


گریه افتاد به دامان و گریبان بگذشت

زیستن خواستمی از پی رویش زین پیش


دیر زی تو که کنون کار من آسان بگذشت

چند گویی که کنون با تو سخن خواهم گفت


چه کنی مرهم ریشی که ز درمان بگذشت

خسرو از گفته پشیمانست که حال دل گفت


که غمی در دلش آمد که پشیمان بگذشت